خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ

تاريخ : دوشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۲۰

تویی تمام ماجرا

که رفته ای ولی مرا

به حال خود نمیگذاری

صدای قلب من چرا

غمت نمیکشد مرا

چرا هنوز ادامه داری؟؟

ارسال توسط رابین

خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 60 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 21:32

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۲۳بالاخره این مغازه جدید رو راه انداختیمیکی از دخترا کامل بالا هست تا مغازه بالا روتحویل بدیم و یکیشون تو این مغازه جدیده.جدی پوستم کنده شد.قشنگ تحلیل رفتنم روحس میکنم.خسته میشم شدید و کار یک روزهرو تو سه روز انجام دادم.یکی از فروشنده هاخیلی کمک کرد حتی رنگکار نیومد و خودش وفامیلاش اومدن مغازه رو رنگ کردن.یکیشون همکارتخوان آورد برامون یکیشون هم مادرش عصراکه شلوغه میاد کمک.خلاصه خیلی کمک کردنباید جبران کنم و هواشون رو داشته باشم.بریم ببینیم این مغازه جدید چی داره برامون. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 73 تاريخ : شنبه 25 شهريور 1402 ساعت: 21:32

از وقتی یادم میاد تنها بودمو باید تنهایی با مشکلاتم مبارزه میکردم وحلشون میکردم.یادمه اول دبیرستان بودم سر یهموضوعی کل کلاس باهام لج بودن و حتی اجازهنمیدادن پیششون بشینم و من رو صندلی تکیمینشستم خیلی اذیت میشدم ولی حتی یک بارنیومدم تو خونه بگم یا با کسی راجع بهش حرفبزنم.خودم تو خودم ریختم و حلش کردم.هیچوقت سعی نکردم از کسی کمک بخوام یا نظرکسی رو راجع به مشکلم بدونم.الانم درگیر کارمشدم و باید خودم حلش کنم.ولی انقدر خستم وانقدر دوشم از باری که داره میکشه خسته شدهکه دیگه واقعا توان مبارزه و حل کردن مشکلاترو ندارم.مغازه بالا رو باید تحویل بدم و باید یهمغازه جدید پیدا کنم و اگه پیدا نشه (که احتمالانمیشه)نزدیک به ۷۰۰ میلیون ضرر و جنس میشهکه باید پس حراج سنگین بزنم.از طرفی مغازهپایین دیگه نمیکشه و باید صنفش عوض بشهو این خودش اول بدبختیه.باید دکور عوض بشهدوباره چالش و آزمون و خطا.همه ی اینا به کنارمشکل مهم اینجاست که من دیگه نمیکشم.واقعاتنها نمیتونم و دوست هم ندارم و عادت هم ندارماز کسی کمک بگیرم(کسی هم کمک نمیکنه!!)ولی بدختی بزرگتر اینجاست که من مَردم ومسولیت یه زندگی با دو تا بچه رو دوش خسته یمنه.....چقدر سخته مرد بودن....حرف نزدن...ساکت بودن و در نهایت تنها بودن...ولی من مَردم. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 11:47

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۰۶/۰۳یه چیزی دیروز شنیدم هنوز تو شوکم!!!یه پسرکی بود که گفتم کوچیک بود میدیدمشاسفند ۱۴۰۰ رفتیم عروسیش.آبان ۱۴۰۱ اولین بچشبدنیا اومد و بچه ۶ ماهیی تحت نظر بود و خیلیضعیف بود و هی میبردنش بیمارستان.مادربچه هم از شدت ضعف چند سری بستری شد ومشکل کلیه داره گویا.دیروز شنیدم آبان ۱۴۰۲دومین بچشون بدنیا میاد!!!!هنوز دومین سالگردعروسی رو جشن نگرفتن دو تا بچه خواهندداشت!!!!بعد پسره کار درستو حسابی هم نداره وتوی مغازه باباش میاد و میره و در حقیقت باباشخرجشو میده!!این حجم از کم عقلی غیر قابل باوره برام!!!اونم تو این شرایط سخت اقتصادی و جامعه یعجیب و غریب! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 11:47

تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۶/۰۷نمیدونم مریض شدمیاذهنم بیش از حد شلوغه.دچار مشکل شدم.دارم اذیت میشم.تو هر شرایطی تو هر مکان و زمانی یهو یه کلمهباعث میشه ۱۰ ۲۰ خط شعر با قافیه بیاد و اکثرشونمینویسم وهی تو ذهنم اون شعر یا ترانه رم میرمجلو و خیلی سریع یادم میره و سه سریهاشومینویسم!!دارم بعد دیگری از دیوانگی رو معنی میکنم فکرکنم..چقدر عجیب شدم.چقدر خام بودم و پختگی رواصلا نفهمیدم و تا به خودم اومدم سوختم!!!من از اون منِ گذشتهاز اون شور و شری خاماز اون پختگیه ناشیاز این سوختنه بی فرجاماز منی که رفته بر باداز عوض شدنه حسماز تمامه این ماجراتا ابد ترانه میگمارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 62 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1402 ساعت: 11:47